به نقل از باشگاه خبرنگاران :حمید جوانی است 27 ساله با ظاهری مرتب و آراسته . لیسانس مترجمی زبان انگلیسی دارد و از اینکه کلانتری دارای واحد مشاوره و مددکاری است شگفت زده شده و به قول خودش حالا که همه چیز لو رفته،دوست دارد تحلیل روانشناختی اش را بنویسند تا عبرتی برای دیگران شود.داستان زندگیزاش را به نقل از خودش بخوانید:
دانشجوی ترم سوم مترجمی زبان انگلیسی بودم،عاشق رشته ام بودم و دوست
داشتم در رشته ام پیشرفت کنم. سرم گرم مطالعه و یادگیری بودم و از حوادث
جاری و رایج در دانشگاه بی خبر بودم . فقط متوجه شده بودم که یکی از
همکلاسی های دخترم به بهانه های مختلف می خواهد به من نزدیک شود.
وقت تلف کردن نداشتم و او را بدون رو دربایسی جواب می کردم.اما او انگار
دست بردار نبود.وقت آزمون پایان ترم بود و خودم را برای آزمون اماده می
کردم.گوشی تلفنم زنگ خورد .شماره برایم ناشناس بود آن را بدون جواب گذاشتم
اما او دست بردار نبود .وقتی جواب دادم خودش بود و با التماس از من جزوه
خواست.
نمی دانم چرا ولی شاید برای اینکه از دستش خلاص شوم قول دادم جزوه را به وی
برسانم . با هم قرار گذاشتیم؛ وقتی دیدمش سوار بر خودروی بسیار گرانی بود و
سر وضعش با وقتی که دانشگاه می آمد کلی فرق داشت.جزوه را که به وی دادم
کلی تشکر کرد و اصرار کرد که باید مرا تا خوابگاه برساند. از سر کنجکاوی
قبول کردم ، برای کسی مثل من که تا به حال با هیچ دختری هم کلام نشده بودم
خیلی سخت بود .
در طول مسیر فقط او صحبت می کرد و من با حرکات سر تایید می کردم. بعد از آن
روز هرازگاهی به من پیامک می داد. یک روز که خانواده ام برای دیدنم آمده
بودند از استاد معذرت خواهی کردم که زودتر بروم. وقتی از کلاس بیرون آمد
پیام داد که می تواند خانواده ام را به خانه خواهرش ببرد که مسافرت
هستند.حسابی وسوسه شدم اما خجالت کشیدم و قبول نکردم.اما او به دنبالم آمده
بود و خودش را به خانواده ام معرفی کرد و ضمن تعریف زیاد از من از آنها
خواست به خانه خواهرش بروند.خانواده من هم بدتر از خودم خجالتی بودند.
بالاخره قبول کردند. راستش دیگر حسابی درگیرش شده بودم فقط نمی توانستم
ارتباط برقرار کنم. کم کم ارتباطمان زیاد شد تا حدی که برای دیدنش لحظه
شماری می کردم...
ترم آخر بودیم و خودم را برای آزمون ارشد آماده می کردم. اما راستش حواسم
زیاد به درس نبود .دوست داشتم از او خواستگاری کنم و قال قضیه را بکنم. ولی
نمی توانستم تا اینکه خودش زنگ زد و با گریه گفت که برایش خواستگار آمده
وخانواده اش اصرار دارند وی جواب مثبت بدهد.
حالم خیلی بد شد. دلم را به دریا زدم و گفتم تکلیف دل من چه می شود؟ همین
یک جمله راکه گفتم تلفن را قطع کردم ،می ترسیدم . اما او دوباره زنگ زد و
گفت حالا که از تو مطمئن شده ام به جنگ خانواده ام می روم.
بعد از مدتی به خواستگاری اش رفتم . پدرش می گفت که تو در حال حاضر هیچی نداری اما من دخترم را به امید آینده درخشان تو می دهم.
عقد ساده ای گرفتیم و لحظه های شیرین زندگی مان شکل گرفت...او خیلی دختر
خوبی بود و من در کنارش احساس خوشبختی می کردم تا آن شب لعنتی ...نیمه های
شب بود و من مشغول ترجمه بودم تا اینکه پیام برایم آمد. شماره ناشناس بود و
برایم ویدیویی فرستاده بود..بازش کردم.خداااای من باورم نمی شد ...
دوباره سه باره صدبار نگاه کردم ..فیلمی بود مبتذل از کسی که همه چیزم
بود...مانده بودم.شماره اش را گرفتم قبل از اینکه زنگ بخورد قطع کردم. رفتم
سراغ یخچال و هر چه قرص بود همه را خوردم، خودم را به اتاق رساندم .گوشیم
را قفل کردم و دراز کشیدم و منتظر مرگ شدم.
وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم . او بالای سرم بود..هر چه گریه کرد
هیچ حرفی نزدم . فقط از دوستم خواستم گوشی تلفنم را به بیمارستان بیاورد.
گوشی را به او دادم . گفتم رمزش را که میدانی کلیپی داخل آن است نگاه کن.
گوشی هم برای خودت... با تعجب گوشی را گرفت و برایم توضیح داد که همان
خواستگارش بوده که به خاطر من جوابش کرده ..قبل از دانشگاه با او ارتباط
داشته و...
برایم بی معنا بود. گفتم این راز بین من و تو می ماند فقط به این شرط که بی سرو صدا از هم جدا شویم. قبول کرد. طلاق گرفتیم.
من ماندم و کوهی از سوال : چرا؟ کم کم سیگاری شدم..قلیان می کشیدم و روز و شبم به بطالت می گذشت.
بی خیال دانشگاه شدم . اتاقی اجاره کردم و مشغول کار ترجمه شدم ...بعضی
وقتها به شدت حوصله ام سر می رفت، احساس تنهایی می کردم ..تا اینکه یکبار
که برای دانشجویی دختر که کار ترجمه می کردم پیامک اشتباهی فرستادم او که
شماره مرا نداشت انگار بدش نمیآمد با من ناشناس کل کل کند.
چند پیامک که دادم به نظرم کار جالبی آمد..ادامه دادم . بعد از آن
شمارههای دیگری را هم گرفتم ...این قضیه ادامه داشت وقتی به خودم آمدم
دیدم یک مزاحم تلفنی شدهام که به راحتی در دل قربانیانم جا می گرفتم و
آنها چنان وابسته ام می شدند که برایم کارت شارژ ، پول و . . .
میفرستادند، حتی عدهای از آنان را میتوانستم برای ایجاد رابطه فریب دهم،
آن هم تنها با شگرد خواستگاری کردن. میخواستم انتقام دوران زندگیام را
بگیرم ولی قبلش با شکایت 5 تن از کسانی که از آنان در قالب خواستگار
کلاهبرداری کرده بودم دستگیر شدم.
زیاد طول نکشید که پسر خجالتی دیروز، کلاهبردار حرفهای شده بود،کسی که
دیروز در جواب دختران را فقط با سر تکان دادن میداد، امروز با چرب زبانی
دل آنان را به دست میآورد و دست به کلاهبرداری میزد، البته حمید میگفت؛
دخترانی که به راحتی با پسران صحبت میکنند، خیانتکارند و حقشان است که از
آنان کلاهبرداری شود.