به نقل از ایران: حیرت از تغییری عظیم در خانه و خانوادهای که روزگاری بزرگترین افتخارش بزرگی و پرشماری و همگراییاش بود. اما این سنت با چهره ای درهم کشیده تغییر کرده و همچنان در حال تغییر است. حرف، حرف بهتر و بدتر نیست. حرف، حرف دگردیسی است. اگرچه در این دگرگونی خانواده ایرانی احساس خلأ میکند: یک خلأ بزرگ هویتی....
1-
قبل از هر چیزی باید این نکته را در نظر داشت که موضوع برای خیلی سال پیش نیست. یعنی از آن سالهایی که خیلیها خاطرات سیاه و سفید از آن به یاد دارند. نه آن سالهای دور؛ تا همین 10-20 سال پیش. شاید کلاس دوم یا سوم دبیرستان بود یا نهایت تازه دیپلم گرفته بود. خبر آمدن خواستگار را از زمزمههای اطرافیان شنیده بود. کسی از بستگان، داماد را معرفی کرده بود. دامادی که او هم سن و سال زیادی نداشت.27 یا 28 سال. دیپلمه و مشغول به کار در شغل آزاد. تمام اتفاقها ظرف چشم برهم زدنی افتاد. خواستگاری و بله بران و عقد و بعد از دو ماه هم جشن عروسی. خریدهای عروسی با همراهی چند نفر از بزرگترها خیلی زود انجام شد. آینه و شمعدان و حلقه و لباس و... همه چیز ساده و نسبتاً ارزان. یک جهیزیه معمولی و چند دست رختخواب دست دوز برای خانه ای کوچک در طبقه دوم خانه پدری داماد و یک عروسی معمولی در حیاط خانه. همه دست به دست هم برای برپا شدن سور و سات عروسی تلاش کردند و زحمت کشیدند. خلاصه از ریسه کشیدن و میز و صندلی پذیرایی گرفته تا تدارک شام و سفره عقد و... همه را خود آشنا و فامیل جور کردند. عروسی به سادگی برگزار شد و زندگی مشترک آغاز.
2-
حالا دیگر عروس و داماد شده بودند؛ آقا و خانم زندگی خودشان. خانم صبحها زودتر بیدار میشد و چادرش را به سر میکشید و نان سنگک داغ و شیر صفی برای صبحانه میخرید و سفره را قبل از بیدار شدن آقا پهن میکرد. صبحانه را میخوردند و آقا راهی مغازه میشد و خانم پی کارهای خانه و تهیه ناهار. یکی دو ساعت دیگر و بعد از تمیزکاری و گردگیری، راهی میدان میشود تا سبزی تازه بگیرد و وسیلههای ترشی را آماده کند. وقتی هم برمیگردد اول از همه ناهار را بار میگذارد و بعد خیلی تند و فرز، گوشه حیاط سرگرم ترشی انداختن میشود. حوالی ظهر سفره ناهار پهن میشود و آقا خسته از مغازه برای ناهار به خانه میآید. ناهار را میخورند و بعد از چرت کوتاهی دوباره بعدازظهر برمیگردد سر کاسبیاش. خانم هم ظرفهای ناهار را جمع و جور میکند و حیاط را آب و جارو میکند و باغچهها را حسابی آبپاشی میکند. بساط کباب دیگی را روی اجاق گوشه حیاط علم میکند و روی فرش زیر سایه حیاط پاها را دراز میکند و کمی از الگوی گلدوزیاش را ادامه میدهد. تقریباً شب شده. کمی بعد از غروب آقا از راه میرسد. سفره شام همان گوشه حیاط پهن میشود. دستپخت خانم به اضافه سبزی خوردن و ترشی خانگی و بعد از شام هم انتظار چای خوش طعم سماور کنار حیاط و هندوانه شیرین و خنک وسط حوض و....
3-
چند ماه بعد خبرش خیلی زود همه جا پیچید. خانم باردار بود. مادرها
دوباره دست به کار شدند. رختخواب نوزاد دوختند و گهواره چوبی سفارش دادند.
بچه به دنیا آمد و بساط دیگ کاچی گوشه حیاط بر پا شد. اما بعد از چند هفته
دوباره همان روزهای قبل و کارهای همیشگی برقرار شد.
آقا هر روز صبح مسیر بازار را پیش میگرفت و خانم کارهای خانه را به علاوه
بچه داری انجام میداد. با این تفاوت که زمستانها بساط ترشی انداختن جایش
را به میل و کاموا میداد و بافتنی بافته میشد.
در تمام این مدت چند بار هم اقوام از شهرستان برای دیدن نوزاد تازه رسیده
به مهمانی آمده بودند؛ دایی و عمه و دامادها و برادرها و خواهرها. هر کدام
چند شب را هم میماندند تا هم خستگی راه دربرود و هم حسابی دیدارهای
قدیمی را تازه کنند. تمام این مهمانداریها هم به روال روزهای قبل
خانهداری ادامه مییافت.
4-
تابستان 10 سال بعد. چهار بچه دختر و پسر با اختلاف سنی کم گوشه و کنار حیاط بازی میکنند و از سر و کول هم بالا میروند. پسرها یک وقتهایی هم وسط کوچه با بقیه هممحلهایها گل کوچیک بازی میکنند و دخترها هم ور دل دخترهای همسایه. اما هر کسی هر جایی مشغول بازی است تا قبل از آمدن آقا به خانه باید برگردد خانه. شبها که زنگ در به صدا درمیآید بچهها برای باز کردن در از سر و گردن هم بالا میروند و هر کسی که زودتر عرض حیاط را رد کند شانسش برای باز کردن در بیشتر است. در که باز میشود چهره آقا خسته اما خندان نمایان است. سلامی کوتاه و ذوق بچهها برای گرفتن کیسههای خرید از او. کیسههایی که شاید خوشحال کننده ترین محصولش چند بستنی نانی سنتی باشد یا کمی پسته و بادام و مابقی خریدهای همیشگی. سفره شام پهن میشود و آقا جای همیشگی مینشیند و خانم در حالی که حواسش به دیگ رب که وسط حیاط روی اجاق غل غل میکند، هم هست، دیس را اول به آقا تعارف میکند و بعد برای تک تک بچهها غذا میکشد. بعد از شام دوباره عطر هندوانه و بستنی سنتی و صدای خنده بچهها تمام حیاط را پر میکند...
5-
هر دو دانشجوی کارشناسی ارشد هستند. از ترم اول همدیگر را میشناختند و بعد از دو سال، خانواده هم در جریان قرار گرفتند. از روز اول هم شرط کرده بودند که قضیه وقتی جدی شود که هم دانشگاه تمام شود و هم هر دو شغل مناسبی پیدا کنند. بعد از اینکه بالاخره کار خوبی پیدا میشود قول و قرار نامزدی را میگذارند. از فردای آن روز دنبال باشگاه برگزاری مراسم عروسی و خریدها میروند. خرید جهیزیه هم نزدیک به یک سال طول میکشد. پیدا کردن وسیلههای مدرن برای دکوراسیون آپارتمان نقلیشان کار سختی است. با چند کترینگ و شرکت برگزاری خدمات مجالس هم صحبت میکنند. مزونها را برای پیدا کردن لباس عروسی منحصر به فرد زیر پا میگذارند و در نهایت مدل انتخاب میشود و برای دوخت سفارش داده میشود. لباسی نزدیک به 3 میلیون تومان و از حریر فرانسه! سفارش 14 مدل غذا و دسر از رستورانی معروف، سرویس طلای کار شده، شمع آرایی و گل آرایی سالن و سفره عقد، وقت آرایشگاه و فیلمبردار از چند استودیوی معروف و دعوت مهمانان و البته رزرو هتل و بلیت برای سفر ماه عسل. خانوادهها کمی نگرانند که دخل و خرجشان به هم جور درنیاید اما عروس و داماد زیر بار نمیروند. میگویند این روزها اگر مراسم عروسی کمتر از این سطح برگزار شود، خیلی باکلاس نیست و ممکن است حرف و حدیثی به دنبال داشته باشد! خلاصه که از زمان آشنایی تا برگزاری مراسم نزدیک به هفت سال میگذرد و بالاخره عروسی با کلی قرض و وام و حساب کردن روی هدیهها برگزار میشود و زندگی مشترک عروس و داماد که دیگر آقا و خانم هستند آغاز...
6-
ساعت 5 و نیم صبح است و خانم و آقا با عجله از خواب بیدار میشوند و لباس میپوشند و میروند بیرون. اول آقا پیاده میشود و بعد هم خانم بعد از ساعتها گشتن، جای پارک پیدا میکند و با تأخیر ساعت میزند و سر کار میرود. کار در یک شرکت، از 8 صبح تا 5 بعدازظهر. بعد از ساعت اداری خانم ماشین را برمیدارد و در اوج ترافیک از شرق به غرب، دنبال همسرش، تا بعد از نزدیک به دو ساعت به خانه برسند. البته اگر روز زوج نباشد، چون روزهای زوج زن کلاس زبان میرود و مرد هم چهارشنبه شیفت اضافه کاری دارد. بار سنگین ترافیک را که پشت سر میگذارند، مقابل فروشگاه زنجیرهای بزرگی توقف میکنند و سبد خرید پر میشود از ناگت مرغ و همبرگر و پیتزا و خورشت منجمد. چند ساعت بعد هر دو پشت میز آشپزخانه نشستهاند و تنها وعده غذایی دو نفره را میخورند؛ غذایی نیمه آماده که به زور مایکرویو کمی داغ شده و در سکوت آرام آرام خورده میشود. بعد از شام هم هر کسی سرش به اینترنت و چک کردن کارهای اداری عقب افتاده گرم میشود و...
7-
پنج، شش سالی به همین شکل میگذرد. فقط هرازگاهی مسافرت یا مهمانی کوچکی هم به آن اضافه میشود. تازه تصمیمشان را برای بچهدار شدن میگیرند. خرید سیسمونی هم از روز اول آغاز میشود. تخت نوزاد، تخت کودک و بزرگسال. کمد و کشو و آینه کودک. انواع لباسهای مارکدار نوزادی و وسایل بهداشتی و حمام. خانه هم عوض میشود چون جایی برای چیدن این وسایل وجود ندارد. خانهای بزرگتر و البته با اجارهای بیشتر. خانم از چند ماه قبل از زایمان مرخصی میگیرد و بعد از زایمان هم تا چند ماه سر کار نمیرود و بعد از آن چون نوزاد خیلی کوچک است به توصیه روانشناس یک پرستار مجرب برای نگهداری از او استخدام میشود. البته بجز روزهای تعطیل و ایام خاص که در آن زمانها هم نگهداری از بچه به گردن یکی از مادرها میافتاد. نوزادی که بعد از مدتها آمده و با تمام عزیز بودنش فقط چند ساعت در روز مهمان آغوش پدر و مادر است!
8-
چند سال میگذرد. تنها پسر خانم و آقا پنج ساله است. صبحها تقریباً همزمان با پدر و مادرش به مهد کودک میرود اما با راننده آژانس. هزینه بیشتری برای مهد پرداخت شده است تا بعدازظهرها هم بچه را نگه دارند و به کلاس زبان بفرستند تا خانم و آقا از سر کار به خانه برسند و بچه تقریباً یک ساعت بعد از آنها به خانه میرسد. وقتی صدای زنگ آیفون شنیده میشود و در باز میشود بیشترین حرف درباره کثیفی آب استخر و طعم ساندویچ هاتداگ بوفه باشگاه است. حرفهایی که راوی شان بچه است و بجز در موارد معدودی بقیه را خانم و آقا تأیید میکنند و نشان میدهند که مثلاً خیلی اتفاق مهمی است و البته یکی دو قول کوچک هم در کار است. این قول که شاید در تعطیلات بعدی به خانه فلانی رفتیم و با فلان بچه بازی کردی و... لازانیای روز قبل گرم میشود و بعد از صرف شام پسر بچه سرگرم بازی کنسولی جدید برای ذوق کسب مرحله بالاتر میشود و پدر سرگرم لپ تاپ و مادر غرق در شبکههای اجتماعی. ساعتها بدون آنکه کسی متوجه باشد یا حرفی ردوبدل شود، میگذرد و دوباره ناقوس برنامه تکراری هر شب به صدا درمیآید؛ ترس و استرس از جا ماندن از قطار روزمرگی روز بعد و صبحی دیگر...! (پریا خداقلی زاده)