خبر آنلاین: فرزندان
بزرگ و نامی همواره در دامان مادرانی پرورش یافته اند که کمتر از آنها سخن
به میان می آید. مادرانی که بی هیچ چشمداشتی، تنها به فکر رشد و پرورش
کودکان خود بوده اند و این ماجرا در طول تاریخ تکرار شده و تا زمانی که
جهان هست نیز باقی خواهد ماند.
مقام مادر و زن که به مناسبت ولادت
بانوی مهربانی، حضرت فاطمه (که درود خدا بر او باد) بزرگ داشته می شود،
بهانه ای است تا سرگذشت مادران 4 بشارت دهنده و پیامبر را مرور کنیم. زندگی
مادران حضرت اسماعیل، موسی، عیسی و محمد (که درود خدا بر آنان باد) در
مطلب زیر به خلاصه روایت شده است.
این روایت های از منابع مختلف
موجود و نیز از یکی از کتاب های دکتر بنت الشاطی انتخاب شده است. دکتر
عایشه بنت الشاطی، نویسنده و تاریخ نگار برجسته مصری است که در خانواده ای
پرورش یافت که فضای آن با علاقه و ارادت به پیامبر عطر آگین بود. او در
کتاب «ام النبی» به تفصیل زندگی مادر آخرین پیامبر را نوشته و شرح داده
است. این کتاب با ترجمه احمد صادق اردستانی با نام «آمنه، مادر پیامبر» به
فارسی ترجمه شده است.
«هاجر، مادر اسماعیل»تورات،
داستان «هاجر» مادر اسماعیل را با تفصیل بیان می کند، ولی قرآن کریم با
روش خاص خود، این داستان را در جاهای مختلف مورد اشاره قرار می دهد. هاجر،
ارزش و عظمت مادری خویش را در این داستان به نمایش می گذارد و خداوند متعال
هم اراده فرموده این مادری را برای پرورش اسماعیل برجسته می سازد، تا عامل
حفاظت آن کودک در بیابان گردد و خود نیز به عبادت و نیایش به درگاه خداوند
بپردازد.
همسران ابراهیم و ماجرای به دنیا آمدن نوزاد پسرهاجر،
بانوی سیاه پوست نادار و تهی دستی بود، که «ساره» همسر حضرت ابراهیم خلیل
وقتی به فلسطین مسافرت کردند به هنگام بازگشت، وی را به عنوان خدمتکار برای
شوهر خویش ابراهیم آورد، امام چون ساره نازا بود و سن و سال وی هم بالا
رفته بود، و از این که برای همسر خویش فرزندی بیاورد مایوس شده بود، موافقت
کرد که هاجر با ابراهیم ازدواج کند تا شاید خداوند فرزندی به او عطا
فرماید و بخشی از ناراحتی او برطرف گردد.
پس از ازدواج ابراهیم با
هاجر، خدمتکار خویش طولی نکشید که وی باردار شد و این موضوع نگرانی ساره را
فراهم کرد و پنداشت این بارداری سبب مباهات ابراهیم و بی اعتنایی و تحقیر
به او را فراهم می آورد! ... وقتی هاجر فرزند پسری زایید کاسه صبر و
شکیبایی ساره لبریز شد و ابراهیم را وادار کرد تا هاجر و فرزند نوزادش را
به سرزمین دیگری منتقل کند.
هجرت از کنعان به صحرای مکهابراهیم
همسر خویش هاجر و نوزادش را که اسماعیل نام گذاری شده بود با خود همراه
کرد و از «کنعان» که بخشی از سرزمین فلسطین بود به سوی جنوب سر به صحرا
گذاشت و در مسیر به «مکه» وارد شد.
ابراهیم به فرمان خدا همسر و
نوزادش را در این سرزمین و در کنار خانه کعبه اسکان داد و در حالی که به
غیر از یک خورجین خرما و یک مشک آب توشه دیگری نداشتند، به اجبار آنان را
در همان جا واگذارد و خود راه بازگشت را پیش گیرد.
هاجر وقتی با
چنین وضع نگران کننده ای مواجه شد، با ناله مظلومانه و لحن فروتنانه ای
گفت: اگر خدا چنین دستوری داده باشد من تسلیم هستم، چه این که خودش از ما
محافظت خواهد کرد ...
وقتی تشنگی مادر را به دویدن میان کوه ها وا می دارداما
چند روز بیشتر نگذشت که غذای او تمام شد و آب مشکی هم که همراه داشت به
پایان رسید. این مادر فداکار، که باید علاوه بر تامین خوراک خویش، کودک
معصوم و شیرخوار خود را نیز تغذیه کند با گرسنگی سختی دست به گریبان شد،
ناچار حرکت کرد و بالای تپه ای رفت تا حداقل برای کودک تشنه اش آب فراهم
کند. در بالای تپه که «صفا» نام داشت به هر طرف نگاه انداخت. از آب و آبادی
چیزی به چشم نمی خورد.
ناچار از بالای کوه «صفا» پایین آمد و با
عجله و شتابان و تلاش فراوان که «هروله» نامیده شده، خود را بالای کوه
«مروه» رسانید تا شاید راهنما، رهگذر و کسی را برای تهیه آب و غذا و نجات
جان خود و فرزندش بیابد، ولی از بالای آن کوه هم به هر طرف که نگاه کرد کسی
را نیافت. هاجر در حالی که سخت آشفته و پریشان بود، این عمل را هفت بار
ادامه داد ...
جوشیدن چشمه آب در میان شن های داغمادر
آرام و قرار نداشت، ناله های دردناک کودک سخت او را آشفته کرده بود، کودکی
که بر اثر تشنگی و گرسنگی در میان آن شن های داغ دست و پا می زد و ناله
های سوزناک سر می داد. مادر چند قدم فاصله گرفت و در حالی که درد و رنج همه
وجودش را در هم می فشرد سر به سوی آسمان بلند کرد و با صدای لرزان و سوز
غم آلودی ناله سر داد: خدایا! من نمی توانم جان دادن فرزندم را مشاهده کنم!
باری،
در میان آن ناله ها و تنهایی و ناامیدی، راه نجاتی به روی آن مادر آشفته
حال باز شد، از میان شن های داغ و تفدیده، آب گوارای «زمزم» از زمین جوشید و
فوران زد و جاری گردید، هاجر با شتاب خود را به آب رسانید و در حالی که
امید و شادی همه وجودش را فرا گرفته بود، نخست خود جرعه ای نوشید تا توان
حرکت به دست آورد و آن گاه آب را به فرزندش رسانید، او را سیراب نمود تا از
مرگ نجات یابد.
با جاری شدن آب در کف آن دره، پرندگانی هم که بر
فراز کوه ها و دره ها در پرواز بودند، با مشاهده آب جاری، خود را به کنار
آن رساندند و حال و هوای حیات و آبادانی به آن صحرای خشک دادند.
اولین ساکنان شهر مکه در کنار چشمه زمزماز
آن طرف، یک کاروان «یمنی» از «قبیله جرهم» که از دره «کدا» در پایین «مکه»
به طرف شام حرکت می کردند، با مشاهده پرندگانی که در رفت و آمد و پرواز
بودند، احساس کردند در آن نقطه بیابان آبی وجود دارد.
آنان وقتی
کنار آب آمدند، هاجر و فرزند او را دیدند و پیشنهاد کردند اگر هاجر اجازه
دهد، آنان در آنجا اقامت کنند و بتوانند از آب استفاده کنند و به کار و
زندگی ادامه دهند، به این ترتیب هاجر اجازه اقامت به آنان داد، آنان در
کنار چشمه آب، چادرهای خود را سرپا کردند و این گروه اولین ساکنان «مکه» را
تشکیل دادند و زندگی اجتماعی هاجر و آن گروهی که اقامت گزیده بودند آغاز
گردید.
هاجر، با فداکاری فوق العاده خویش و از این که در ازای
استفاده دیگران از آب «زمزم» موقعیت خوبی به دست آورد و توانست مخارج زندگی
خود و فرزندش را تامین نماید، به عنوان مادر جاودانه نام خود را در تاریخ
ثبت نمود، اسماعیل هم در آن بیابان به رشد و جوانی رسید، مقام بلندی یافت
تا اینکه از جانب خداوند، به رسالت مبعوث گردید.
«برخانه، مادر موسی»قرآن
کریم، سخنی از پدر موسی نمی گوید و فقط سخن از مادر او در میان است، زیرا
در روزگاری که فرعون مصر نسبت به «بنی اسرائیل» سخت گیری می کرد و آنان را
به بردگی و شکنجه های دردناک مبتلا ساخته بود، پرورش و حمایت از موسی را
مادرش عهده دار شده بود.
نوزادی که پنهانی چشم به جهان گشود...
فرعون خوابی دید و با شنیدن تعبیر خوابش به قدری ناراحت شد که دستور داد:
هر فرزند پسری در میان «قبیله اسرائیل» متولد می شود باید کشته و نابود
گردد!
در این فضای خفقان سیاه و دردناک که در آن سرزمین ایجاد شده
بود، موسی در کمال مراقبت و پنهانی چشم به جهان گشود. در تاریخ آمده وقتی
موسی به دنیا آمد، سراسر وجود مادر او را وحشت و ترس جانکاهی فرا گرفت،
قابله نیز سخت به خود می لرزید، اما چنان مهری از آن کودک در درل قابله به
وجود آمد که وی تمام تلاش و هوشیاری خویش را به کار گرفت تا هیچ یک از
ماموران و جاسوسان فرعونی نتوانند از ولادت آن کودک مطلع گردند. وقتی وی با
عجله و شتاب خانه را ترک می کرد جاسوسان متوجه حرکت مشکوک او شدند، وی را
به طور وحشیانه به بیرون خانه آوردند تا اگر ولادتی صورت گرفته کشف کنند.
اما «مریم» خواهر بزرگ تر موسی با مشاهده ماموران و جاسوسان، مادر خویش را
خبردار کرد تا به هر ترتیبی شده نوزاد خویش را مخفی کند ...
مادر
نیز موسای نوزاد را با عجله در عبایی پیچیده، آن را در تنوری انداخت. به
طوری که وقتی ماموران وارد شدند، مشاهده کردند زن با کمال آرامش نشسته،
دختر وی مریم هم به طور طبیعی به نظافت و تنظیم امور خانه مشغول است و وضع
داخل خانه کاملا طبیعی است و گویی چیزی واقع نشده است!
«ماموران با
خشونت از مادر موسی سوال کردند: این زن قابله در خانه تو چه می کرد؟ مادر
موسی با کمال آرامش و نرمش پاسخ داد: آن زن دوست من بود که به دیدارم آمده
بود.»
ماموران ناچار خانه را ترک کردند، ولی مادر موسی که سخت نگران
نوزاد خویش بود، گریه او را از داخل تنور شنید که از جدایی مادر رنج می
برد. بدین جهت او را بیرون آورد و در آغوش کشید. زیرا به کودک با عنایت
خداوندی تا آن لحظه هیچ آسیبی وارد نشده بود.
کودک تازه متولد شده به رود نیل سپرده می شودمادر
موسی سخت نگران بود و در این باره بسیار فکر می کرد که دستوری آسمانی به
آن مادر رسید: «کودک خود را در صندوقی قرار بده و او را به دریا بینداز،
دریا او را به ساحل می برد تا کسی که دشمن من و اوست وی را برگیرد» ...
مادر
موسی این وحی آسمانی را پذیرفت، صندوقی تهیه کرد و در کف آن مقداری پنبه
گذاشت، آن گاه نوزاد خویش را شیر داد و نوازش کرد و بعد او را در صندوق
گذاشت در آن را محکم بست و سپس آن را در آب «رود نیل» انداخت!
مادر
آشفته و پریشان مدتی کنار رود نیل سرگردان و حیران ایستاده بود و توانایی
حرکت و بازگشت را نداشت، زیرا هم چنان دل دردمند او به دنبال نور دیده اش
بود که در امواج رود خروشان ناپدید شده بود.
خداوند متعال، در رسوره
طه فرموده: «ای موسی! به یقین خواسته ات به تو داده شد و به راستی که یک
بار دیگر (نیز) به تو نعمتی بزرگ ارزانی داشتیم، آن گاه که به مادرت، آن چه
را (باید) وحی می شد، وحی کردیم که او را در صندوق بگذار و به دریایش
بیفکن، که دریا او را به ساحل اندازد، تا کسی که دشمن من و دشمن اوست، وی
را برگیرد و محبوبیتی از جانب خود بر تو افکندم (تا دشمن مجذوب تو شود و به
تو محبت کند) تا زیر نظر من ساخته (و پرورش) یابی، آن گاه که خواهرت (به
کاخ فرعون) می رفت و می گفت: آیا (می خواهید) شما را به کسی که از او
سرپرستی کند، راهنمایی کنم؟پس تو را به مادرت برگرداندیم تا چشم او روشن
شود و (اندوه) و غم نخورد.»
این ها؛ بر مادر موسی نازل شد و با وی
پیمان آسمانی بزرگی بسته شد، پیمان بزرگی که کودک او را از مرگ نجات دهد و
چون کودکان دیگر «بنی اسرائیل» به قربانگاه نرود تا برای انجام یک رسالت
بزرگ الهی ذخیره گردد.
و به یاری خداوند مادر موسی خود دایه فرزندش
در کاخ فرعون شد و به او شیر داد و در دامانش پروراند تا زمانی که او برای
پیامبری آماده شد.
«مریم، مادر عیسی»داستان
مادر شدن حضرت مریم را آن طور که کتاب های آسمانی به خصوص قرآن کریم با
عظمت زیادی یاد کرده اند بدین قرار است، وی را (در برابر سرزنش یهودیان
لجوج) بانویی معرفی می کند که در خانواده دین دار و پرهیزگاری پرورش یافته و
پدر او (عمران) از بزرگان «بنی اسرائیل» و مردی عالم و دانشمند بوده است
که وقتی مادرش باردار شده بود پدر نذر کرد که اگر خداوند به او فرزندی
عنایت فرماید وی را به پرستشگاه بفرستد تا در آن جا خدمت کند. قرآن کریم در
این باره می فرماید: « آن گاه که زن عمران گفت: پروردگارا، من آن چه را در
شکم خود دارم نذر تو کردم که (برای خدمت معبد) آزاد باشد، پس از من بپذیر
که تو خود شنوا و دانایی، پس وقتی آن را زایید، گفت: پروردگارا! من آن را
دختر زاییدم _ و خداوند به آن چه زاییده بود؛ داناتر بود و پسر مانند این
دختر نبود _ و من او را مریم نام نهادم و او را و نسل او را از شیطان رانده
شده به تو پناه می دهم، پس پروردگارش او را به خوبی پذیرفت، و به خوبی او
را پرورش داد و «زکریا» را سرپرست او قرار داد.»
برگزیده شدن از میان تمام زنان جهانباری
مریم همان طور که مادرش نذر کرده بود از کودکی در محراب عبادت قرار گرفت و
خدمتگزار معبد گردید تا این که خداوند از میان تمام زنان جهان او را زن
برگزیده، امانت دار الهی، رازدار رسالت بزرگ و از مقربان خود قرار داد و در
حالی که در خلوت محراب به عبادت مشغول بود، فرشته الهی برای وی مژده آورد
که «ای مریم! خدا تو را به کلمه ای از جانب خود مژده می دهد، که نام او
مسیح، پسر مریم است و در دنیا و آخرت آبرومند و از مقربان است».
مسیح به دنیا می آید...
وقتی مریم پسر خود را به پشت گرفته و پیش قبیله خویش آورد، آنان گفتند:
«ای مریم! راستی کار عجیبی مرتکب شده ای ! ای خواهر هارون! پدرت مرد بدی
نبود و مادرت (نیز) بدکاره نبود، این نوزاد چگونه پدید آمده؟» متاسفانه
افرادی هم که از عفت و پاکدامنی مریم مطلع بودند از وی دفاع و شفاعتی
نکردند و به خاطر زاییدن آن نوزاد کوچک که از نشانه های قدرت و عظمت
خداوندی بود، برای زدودن نفرت و بدنامی اقدامی صورت ندادند بلکه او را
گناهکار دانستند و بهتان بزرگی بر او وارد آوردند! اما مریم این سرزنش ها و
نفرت ها و بدزبانی ها و رنج ها را تحمل کرد، تن به قضای الهی سپرد و برای
زنده ماندن نوزاد عزیزش، به منظور یک موعود بزرگ نجات بخش فداکاری و
جانبازی فوق العاده ای کرد.
مهاجرت مادر و فرزند به مصر و مشغول شدن به کشاورزی و کتان بافیکتاب
انجیل نیز در این باره سخن مناسبی دارد و بعد از آن داستان مهاجرت مریم به
«مصر» را بیان می کند که وی برای اینکه از آزار دشمنان رهایی یابد کودک
خود را برمی دارد و به آن شهر رفته دوازده سال اقامت می کند.
قرآن
کریم هم این رنج ها و مرارت ها را نادیده نگرفته و ثعالبی مفسر این کتاب
آسمانی می گوید: «مریم مدت دوازده سال در «مصر» اقامت گزید، پارچه های
کتانی می بافت، دنبال درو کنندگان محصولات کشاورزی حرکت کرده و خوشه جمع می
کرد در حالی که گهواره فرزند خویش را روی یک شانه و کیسه ای که خوشه های
گندم و جو را در آن انباشته بود، روی شانه دیگر خود انداخته بود و به
فعالیت اشتغال داشت.»
بازگشت به اورشلیم و رهایی از آوارگی هاچنان
که نوشته اند مریم برای تعلیم و تربیت حضرت عیسی زحمت های فراوانی کشید،
حتی وی فرزند خود را به مکتب و نزد دانشمندان و نویسندگان می فرستاد تا
کنار آنان بنشیند و آداب و آموزش لازم را ببیند، آن گاه خداوند به مریم
اجازه داد که به «اورشلیم» بازگردد و بر اساس شریعت حضرت موسی به اطاعت و
عبادت خداوند بپردازد.
آری، مریم و فرزند وی عیسی در قریه «ناصره»
ساکن گردیدند تا این که به تدریج جمعیت آن جا زیاد شد، عیسی دیگر بزرگ شده و
به جوانی رسیده بود، که مادرش مریم خوابی دید که بر پایه آن باید آن جا را
برای سکونت دائمی خود انتخاب کند و این سکونت برای وی موجب بهبودی زندگی و
کسب قدرت و مکنت و عظمت زیادی گردید و از غم ها و اندوه ها و آوارگی های
گذشته وی اندکی کاسته شد.
آغاز رسالت و جاودانگیانجیل«برنابا»
داستان جاویدان حضرت عیسی را این گونه روایت می کند: «چون عمر عیسی به سی
سالگی رسید، بالای کوه زیتون رفت تا زیتون بچیند در حالی که وسط روز نماز
می خواند، در رویایی برای او آشکار شد که پیامبر مرسل است.
مریم
وقتی که این را از پسرش شنید پاسخ داد:«فرزندم! پیش از آن که تو به دنیایی،
من به همه این ها خبر داده شده بودم، پس باید نام خدای قدوس تمجید شود.»
از آن روز عیسی از نزد مادرش برگشت تا پیوسته وظیفه پیامبری خویش را در پیش
گیرد.
این مرحله پس از سی سال هم نشینی و همراهی با مادر بود یعنی
همان روزگاری که مادر از پیش انتظار آن را می کشید. آری، مادر از فرزند جدا
شد، اما روزگار فرزند پرورش یافته این مادر را جاویدان ساخت، تا طبق گفته
قرآن کریم، خداوند مهربان این مادر و فرزندش عیسی را نشانه قدرت و عظمت
خویش برای جهانیان قرار دهد.
«آمنه، مادر محمد»روزگار
کودکی آمنه، در پاک ترین و بهترین شرایط فضایل اخلاقی و انسانی آغاز گردید
و سنت ارزش مندی را بر صفحه تاریخ ثبت کرد که به آن اصالت و شرافت
خانوادگی گفته می شود.
بهترین و برترین دختر قریشوی
دختر رئیس و بزرگ قبیله ای بود که از شرافت و عظمت در خور ستایشی بهره مند
بودند و خود نیز از لحاظ عفت و نجابت و پاکدامنی به گونه ای رفتار می کرد
که با وجود طراوت و زیبایی چشمگیر چشم هیچ بیگانه ای به او نیفتاده و هیچ
تاریخ نگاری نتوانسته از وضع صورت و زیبایی وی سخنی به میان آورد بلکه تنها
نوشته اند: آمنه، از لحاظ حسب و نسب و اصالت خانوادگی، بهترین و برترین
دختر قریش بود.
پدر آمنه، وهب بن عبد مناف رئیس قبیله بنی زهره و جد
پدری او عبد مناف بن زهره بود و مادر وی برَّه، دختر عبدالعزی بت عثمان
دارای ارزش و مقام بزرگی بود. آمنه دارای چنین اصالت پاکیزه ای بود که از
نیاکان خویش به ارث برده بود و توانست آن را به فرزندی منتقل کند که میراث
دار عبد مناف بن زهره باشد و رسالت پیامبری ان سن ها را عهده دار گردد.
آمنه
از روزگار کودکی و جوانی و پسر عمویش «عبدالله بن عبدالمطلب» در میان
جوانان هم سن و سال قریش یک دیگر را خوب می شناختند و این آشنایی علاوه بر
قوم و خویشی و این که خانه های آنان به هم نزدیک بود از زمان قصّی و زهره،
فرزندان کلاب بن مرّه، که دو برادر بزرگوار بودند باقی مانده بود.
تنها کسی که لیاقت ازدواج با آمنه را داشتنام
عبدالله، در میان خواستگاران آمنه نبود در حالی که وی در میان جوانان عرب
شایسته ترین خواستگار برای این ازدواج بود، زیرا وی از نظر لیاقت و شایستگی
محبوب ترین و اصیل ترین جوان عرب بود. چون او پسر عبدالمطلب بن هاشم،
فرمانروای مکه بود که شرافت و اصالت خانوادگی را از اجداد خویش به ارث برده
بود و با توجه به این ویژگی ها، کسی به مقام والای او نمی رسید.
مادر
عبدالله نیز، فاطمه دختر عمروبن قائد مخزومی بود که از لحاظ اصالت
خانوادگی، شریف ترین زن عرب شمرده می شد، زیرا فرزندان دیگری هم چون زبیر و
ابوطالب داشت که از نسل وی امام علی و جعفر طیار پدید آمده بودند.
وصال دختر و پسر شایسته قریش و جشن و سرور در مکهآمنه
شنیده بود گروه زیادی از زنان بزرگ و سرشناس عرب، در آرزوی ازدواج با
عبدالله، جوان هاشمی دل سپرده بودند ولی چون وی به این آرزو رسید زنان
دیگری هم که در این آرزو بودند در برابر زیبایی و پاکدامنی مهم آمنه سر
تعظیم فرود آورده بودند.
شهر مکه سه شبانه روز غرق شادی و سرور بود،
عبدالله با عروس خویش طبق رسمی که آن روز عرب ها داشتند، مدت سه روز در
خانه پدر دختر، یعنی وهب به سر بردند. وقتی آفتاب روز چهارم زندگی مشترک
طلوع کرد، عبدالله آماده می شد که عروس را به خانه خود ببرد. وهب دختر عزیز
خود آمنه را در آغوش گرفت، صورت او را بوسه باران کرد و آمنه با یک دنیا
از خاطرات کودکی خانه پدر را ترک کرد تا به خانه شوهر برود.
رویای آمنه و خبر از آمدن کودکی بزرگ...
وقتی سپیده صبح دمید، آمنه عروس از خواب بیدار شد و خوابی را که دیده بود،
برای عبدالله این گونه تعریف کرد: «در کنار خود نوری را می دیدم که بسیار
می درخشید و سراسر جهان را روشن می ساخت و این گونه بود که من در پرتو
درخشان آن نور کاخ های بزرگ شام را می دیدم و سروشی هم مژده داد که تو سید و
سالار این امت را در شکم خود می پرورانی.»
روزها می گذشت و عبدالله
زندگی مشترک خود را با کمال صفا و صمیمیت با همسر جوان خویش پیش می برد.
اما آن طور که مورخان نوشته اند بیش از ده روز از تاریخ عروسی او نمی گذشت
که وی همراه کاروانی از قریش که برای تجارت به «عزه» و «شام» می رفت، به آن
سامان حرکت کرد.
خبری که بانو مشتاق بود زودتر به همسر مسافر خود بگویدعبدالله
به سفر رفت و آمنه تنها مانده بود. یک ماه بدین منوال گذشت. آمنه می گوید
در حالتی بین خواب و بیداری بودم که صدای سروشی را شنیدم که می گفت: «آیا
نمی دانی که باردار شده ای؟ گفتم: چیزی را درست نمی دانم! سروش ادامه داد:
تو به سید و سالار این امت باردار شده ای و از دامان تو پیامبر تولد خواهد
یافت. این واقعه در روز دوشنبه ای اتفاق افتاد و از آن تاریخ من به آبستنی
خود پی بردم.»
آمنه خیلی دوست می داشت همسرش عبدالله، هرچه زودتر از
سفر برگردد تا این مژده را به او بدهد و از درد فراق او نیز کاسته شود.
ولی هرچه روزها می گذشت و درد اشتیاق و انتظار آمنه بیشتر می شد از بازگشت
عبدالله خبری به دست نمی آمد.
مسافری که از سفر برنگشتمسافرت
عبدالله خیلی طولانی شد. عبدالله که همراه کاروان تجارتی به یثرب برای
دیدار با دایی های خود از قبیله «بنی مخزوم» رفته بود در همان جا نیز چشم
از جهان فرو بسته بود.
... عبدالمطلب، برادران و خواهران عبدالله که
همه سوگوار شده بودند، نخست به دیدار و دلداری آمنه آمدند و سپس شهر مکه
به عنوان همدردی با عروس داغدار جوان در سوگ و عزای وسیعی فرو رفت و آن
هایی که دو ماه و چند ورز پیش به خاطر نجات جان عبدالله از مرگ (در ماجرای
قربانی کردن او در کنار کعبه) شادمانی کرده بودند، اکنون از مرگ ناگهانی و
غریبانه اش که بیش از 25 یا 30 سال از بهار زندگی خود را پشت سر نگذاشته
بود اشک ماتم می ریختند...
به دنیا آمدن نوزادی که از آمدنش خبر داده بودندروزهای
غم و اندوه سپری شد و به دنیا آمدن نوزاد آمنه بار دیگر شادی و سرور را به
این خانه آورد. خبر شادی بخشی در خانه های مکه پخش شد، بزرگان قبیله قریش
به خانه عبدالله آمدند تا به آمنه به خاطر ولادت فرزندش به او تبریک
بگویند.
در این باره در سراسر جزیره العرب مطالب و داستان های زیادی
گفته شده بود حتی عالمان یهود و کشیشان مسیحی و کاهنان و پیش گویان هم از
ولادت پیامبری به مردم مطالب و خبرهایی داده بودند که گویا عرب ها هم درست
این مطالب را درک نمی کردند و این تنها خود آمنه بود که اطمینان داشت که
فرزندش عنصر بزرگ و بلند مقامی خواهد شد چه این که همسر او عبدالله نیز با
سایر جوانان قریش تفاوت ها و امتیازات زیادی داشت.
درباره زمان
ولادت این نوزاد گفته شده که مدت زیادی از داستان حمله «فیل سواران» به مکه
نگذشته بود که مژده ولادت پیامبر در سراسر شهر پخش گردید و برخی از
نویسندگان تاریخ این مدت را حدود پنجاه روز دانسته اند. ابن عباس گفته است
ولادت پیامبر در همان روز حمله «ابرهه» صورت گرفته و افراد دیگر فقط به این
معنای کلی بسنده کرده اند که ولادت آن حضرت در سال «حمله فیل ها» به مکه
واقع شده است.
به هر حال آمنه در یکی از شب های مهتابی ماه ربیع بود
که به خواب رفت و سروشی به او الهام کرد که به زودی نوزادی را که سید و
پیشوای این امت است به دنیا خواهی آورد، اما به هنگام ولادت باید بگویی این
فرزند را از شر حسودان و فاسدان به خدای یگانه می سپارم و نام او را نیز
محمد می گذارم.
هیچ دایه ای کودک یتیم را نمی پذیرفتآمنه،
مدت هفت روز به کودک خود شیر داد. آن روزها زنانی از چادرها و بیابان های
اطراف مکه به شهر می آمدند و به منظور احترام و پیوند با «قبیله قریش»
کودکان آنان را از فضای مکه بیرون می بردند و در بیابان در هوای آزاد و
کنار چادرهای خویش شیر می دادند. اما کسی محمد را به دلیل این که یتیم بود و
پدر نداشت نمی پذیرفت.
حلیمه سعدیه، زنی که درنهایت دایگی کودک
آمنه را پذیرفت ماجرا را این گونه تعریف می کند: «محمد را وقتی پیش هر یک
ما زنان می بردند، آن گاه که گفته می شد او یتیم است، از پذیرفتن وی
خودداری می کردند و می گفتند: ما دوست می داریم که کودک پدر داشته باشد، تا
از ناحیه او به ما پولی برسد! خانواده او می گفتند اگر او یتیم است، پس
مادر و جد او باید چه کنند؟
اما زنانی که همراه ما بودند، رفتند و
هیچ کس حاضر نشد محمد را برای شیر دادن بپذیرد. هنگام بازگشت، من به شوهرم
گفتم: به خدا سوگند من از این که در میان همراهان با دست خالی نزد خانواده
ام بازگردم نگرانم، به خدا سوگند باید همین کودک یتیم را بگیرم و شیر بدهم!
شوهرم گفت: ایرادی ندارد، امید است خداوند او را مایه برکت برای ما قرار دهد.»
بازگشت محمد از صحرا و تربیت در دامان مادرآمنه
تا آنجایی که توانایی داشت، در تربیت فرزند عزیز یتیم خویش می کوشید، پس
از آن که مدت اقامت محمد در بادیه به پایان رسید، حلیمه سعدیه او را به مکه
نزد مادر بازگردانید تا در پرتو اصالت خانوادگی با عظمت خویش و در وطن خود
رشد و نما کند.
وقتی محمد به مکه بازگشت، با نور جمال او غم و
اندوه و تنهایی سختی که زندگی آمنه را فرا گرفته بود تا حد زیادی کاهش یافت
و مادر مهربان دنبال فرصتی می گشت که فرزند خود را از سرگذشت پدر گم شده،
داستان قربانی برای او آگاهه کند و نیز امید و آرزوهای خویش را درباره
فرزند دلبند بیان کند.
... بالاخره زحمت های آمنه نتیجه داد، محمد
رشد و نمای خوبی پیدا کرد و آثار بزرگی در سیمای او نمودار شد تا این که به
شش سالگی رسید. و این زمانی بود که جدایی او از مادرش نیز آغاز شد.